مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نجوای شاپرک

بیا... گوشت را بیار... میخواهم آرام در گوشت فریاد بزنم...تو تمام منی! شاپرکم؛ بابایی یادت داده...نجوا کردن را..لبهایت را تکان میدهی و به په هه گویان چیزهایی را زمزمه میکنی..در گوشم! نفسهای کوتاه و گرمت به گوشم میخورد...و صدایت..دلم میخواهد این ثانیه ها را در صندوقچه ی دلم تا ابد نگه دارم... و بعد نوبت من است، من اما...میگویمت...انچه را باید هر روز بگویم تا دلم ارام گیرد... میگویمت هزار بار مبین عاشقتم..مبین نفس مادری...مبین تو ماه تمامی! و تو میخندی... دعا میکنم...بشنوی..انجا که باید...نجوای درون را...آمین ...
31 تير 1391

قهر و آشتی

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی                قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا    حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی                    روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا   کوچک امروزم...بزرگ مرد فردایم... میخواهی...میگویی...استقلال پیدا کردی... ندهمت چه میکنی؟؟قهر...؟ دستان بهشتی ات را روی صورتت میگذاری و لب ورمیچینی...نگاهم میکنی...و رویت را برمیگردانی؟ من چه کنم... چه کنم...که این تصویر را هنوز خوب هضم نکرده ام...هنوز حلاوتش را اشباع ...
31 تير 1391

کوهنورد کوچکم

کوهنورد کوچکم؛ این روزها...مقابل چشمانم.. صعود میکنی...از همه چیز! فتح میکنی و ... میخندی...چشمانت برق میزند..دست میزنی برای خودت...صدایمان میکنی و تکرار و تکرار... پایین می ایی و دوباره... اراده ات فولادین است...بخواهی میروی.. سطل لگو برایت بلند است؟جعبه ی زرد اسباب بازی هایت را به کمک میطلبی هدفت را مشخص میکنی...پریز برق...شومینه...دکمه های کولر کمر همت میبندی و ا اییی گویان صعود میکنی از دسته ی مبلها اما ؛ برای شیرین شدن ...برای نشان دادن...برای لبخند ما.. میدانی این کارت را دوست داریم پسر! حتی اگر در جوابت بگوییم نه نه نه نه و انگشت تکان دهیم، تقلیدمان میکنی با ان انگشت سه سانتی ات، تا تخفیف ده...
31 تير 1391

ماما

حیات من... نمیدانم چه بگویم...چگونه وصف کنم... ماما صدایم کردی...بعد از کلی انتظار! بعد از اولین عیدانه ات دیگر نگفتی ام...هدا خطابم میکردی... و دیشب... گفتی ماما بخدای افرینشت قسم....حس کردم مالک دنیایم...دلم خالی شد...مو بر تنم راست شد... میدانی چه حسی داشتم؟ حس شیرین اولین عاشقانه ی من و پدرت...که خطابم کرد: خانومم ! ماما صدایم کن...هرچقدر میخواهی...جز جان چیزی نخواهی شنید... مبین...پسر خودم...مهربان دلبندم چقدر خوب که مادر شدم... مادرم کردی.. ماما صدایم میکنی.. نعمت بر من تمام شد. دیگر چه میخواهم جز ارامش و سلامتی؟ خدایم شکر... تو میگویی ماما و من مسئول تر در برابرت. باز هم بگو ماما... باز ...
24 تير 1391

امتحان...

دیشب امتحان داشتم امتحان مادری... خدایم خوب امتحان میکنی...سخت...شکر که مراقبش تو هستی...خودت! نمیدانم نمره ام چند شد... موضوعش جگرگوشه که باشد...همین که پاس کنی کافی است... دو روز است اسهال داری...و دیشب 5بار بالا اوردی... هر بار من جگرم اتش گرفت...میدانستم چه حالی داری... شکمت خالی بود و عق میزدی...یاد ایام بارداری افتادم! نتیجه اش....سه پتو..دو  ملافه...دوش اجباری من...تعویض لباسهایمان هربار...گریه های تو...اب بیده گفتنت که از سر سردرگمی ات بود...بیداری پدر...پوشک خیست...و... بالاخره خوابیدی... ساعت 6 و نیم روی پای پدر...روی شکمت... خداکند زود خوب شوی... خدایم...نمره ام هرچه شد...دیگر از این امتحانهای سخت نگ...
23 تير 1391

مهربانی به رنگ آلبالو!

همیشه... آلبالو برایم یک طعم خاص داشت... از وقتی نوبرش می امد توی بازار تا وقتی که ... خانه مان پر از آلبالو میشد...چقدر دوست داشتم...مادرم...یک عالم میخرید....میشست و چوب هایش را جدا میکرد...و هسته گیری...من و خواهرهایم این وسط گاهی کمکی...و یه دل سیر ناخونک و ...ذوق مربایش!  مربای دست مادرم ...طعمش با تمام مرباهای دنیا فرق دارد....اصلا قابل مقایسه نیست!!! امسال... خانه ی عشقمان..آلبالویی شد....قرمز شد...عاشقانه تر شد... و مبین...همان کودکی دیروز من! یک دل سیر ناخونک زد...دنیا را آلبالویی رنگ کرد...کیف کرد...بازی کرد...هسته هایش را هم خورد! بوی شیرینی مربای مادرم...مادرم...مادرم...عزیزتری...
23 تير 1391

راهت سبز پاره تنم...

یه روز پر مشغله.... از خواب بیدار میشم...هنوز خوابی...روت رو میکشم...سر راه دوتا تخم مرغ میذارم اب پز بشه...ماشین لباسشویی رو روشن میکنم...لباسای کوچولوت رو تو مینی واش لکه گیری میکنم...برات سوپ میذارم...بیدار میشی و  هنوز یه دنیا کار دارم... بیدار میشی و زود منو میخوای...میام پیشت یه عالمه بوس صبحگاهی..اخه صبح ها خوشمزه ترتر تری...سفت بغلت میکنم و تو به عادت هر روز میگی اا توتو...و پرنده ی خشک شده ی اتاق رو نشون میدی...منم مثل همیشه میگم...توتو...خودتو عشقه عزیزم..دست و روت رو میشورم و پوشک رو تعویض.. باهم دوتا تخم مرغ اب پز و اب سیب میخوریم و نیمخوری و تی وی روشنه...حالا شروع به کار... ظرفا رو میچینم تو ظرفشور...لباسای شس...
22 تير 1391

چهارده ماه ارامش!

چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست... ارامش جانم؛ 14 ماه است زندگی ام شده چشمانت... بمان برایم چهارده ماهه ی زیبایم... میخواهم روزگارم پر از تو باشد... آخر؛ عاشقت هستم! چشات آرامشی داره كه پابند نگات میشم ببین تو بازی چشمات دوباره كیش و مات میشم بمون و زندگیمو با نگاهت آسمونی كن بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی كن مبارکمان باشد این روزگار طلایی...این نیک ایام...این عاشقانه های کسال و شصت روزمان  تو با چشمای ارومت بهم خوشبختی بخشیدی...خوشبختی ات همیشگی دلبندم دوست میدارم چهارده ماهگی ات را ...به عدد مقدسش...همان نگهدارت باشد خدایم...شکـــــــــــر برای داده ها و نداده های...
20 تير 1391

مخاطب کوچک من!

مخاطب کوچک... چقدر لذت بخش است...اینکه تو میفهمی من چه میگویم...  و من میفهمم تو چه میگویی... شدی مخاطب... باهم گفتگو داریم به سبک خودمان... من میگویم و تو ماشاالله میفهمی... تو میگویی و من مادرانه ترجمه میکنم...رفتارت را کلامت را... و چقدر لذت بخش است...اینکه برای دیگران ترجمه میکنم ...اینکه میگویند بیا ببین چه میگوید...چه میخواهد...  مخاطب کوچک دنیای این روزهایم. صدایت میکنیم...میخواهیم...چه لذت بخش است درک و فهمت...اینها یعنی تو بالنده تر از دیروزی... صدایمان میکنی..میخواهی...چه عاشقانه است خواسته ی فرزند را اجابت کردن...کاش توانش همیشگی باشد!  گفتگوهایمان دو طرفه شده...صدای تو از سوی دیگر می ...
19 تير 1391

مردانه میرقصی!

میرقصی! همین را کم داشتی؟! میخواهی دلبری کنی؟تمام دلمان را که بردی...چیزی نمانده! با این تکان های کودکانه ات وقت اهنگ... دستهای کوچکت که جلو میاید و درست مثل رپر ها تکانشان میدهی... مردانه میرقصی...و من را دوباره عاشق کردی...درست مثل وقتی که....یادش بخیر:) اهنگت باید ریتم شاد داشته باشد....وگرنه عوض میکنی؛ خودت! توی ماشین باشیم...خودت را تکان میدهی و میخندی و من را نگاه میکنی...با دهانت سق میزنی و هماهنگ با اهنگ...دستهایت را از پنجره بیرون میبری و تکانشان میدهی... خانه که باشیم...راه میروی و مرقصی...مردانه ی مردانه! الهی من فدای تو باشم و شب دامادی ات را ببینم ... ببینم مردانه رقصیدنت را در شب خوشبختی ات...در ان لباس هم...
17 تير 1391