نجوای شاپرک
بیا... گوشت را بیار... میخواهم آرام در گوشت فریاد بزنم...تو تمام منی! شاپرکم؛ بابایی یادت داده...نجوا کردن را..لبهایت را تکان میدهی و به په هه گویان چیزهایی را زمزمه میکنی..در گوشم! نفسهای کوتاه و گرمت به گوشم میخورد...و صدایت..دلم میخواهد این ثانیه ها را در صندوقچه ی دلم تا ابد نگه دارم... و بعد نوبت من است، من اما...میگویمت...انچه را باید هر روز بگویم تا دلم ارام گیرد... میگویمت هزار بار مبین عاشقتم..مبین نفس مادری...مبین تو ماه تمامی! و تو میخندی... دعا میکنم...بشنوی..انجا که باید...نجوای درون را...آمین ...
نویسنده :
مامان هدي
17:28